خبرگزاری مهر، گروه مجله: هنگامی که برای مراسم تشییع پیکر مطهر شهید زمانینیا به حرم عبدالعظیم حسنی رفتم تنها چیزی که در بین تمامی جمعیت نظرم را به خود جلب کرد خانواده شهید بود، طبیعی است که گفتوگو با خانواده شهدا در مراسم تشییع شهید بهترین سوژه برای خبرنگار است ولی نظرم از آن جهت به این خانواده جلب شد که برخلاف سایر خانواده شهدا که برای از دست دادن فرزندانشان بی تابی میکنند این خانواده آنقدر آرام و مظلوم در گوشهای نشسته بود که انگار از یاد رفتهاند!
سعی کردم به خانواده شهید نزدیک شوم، مأموران حفاظت را به سختی رد کردم و به جمعیت ۱۱-۱۰۱ نفره زنانی که در سمت راست محوطه دفن شهید نشسته بودند رسیدم، یک مأمور خودش را از جمعیت جدا کرد و به سمت من آمد و گفت: «از موبایل به هیچ عنوان استفاده نمیکنی، مزاحم خانواده شهید نمیشوی، فقط چند دقیقه فرصت داری تا گزارش تهیه کنی و فوراً باید این محوطه را ترک کنی» متوجه شدم که وقت زیادی برای صحبت با تک تک اعضای خانواده شهید ندارم و فوراً به سراغ همسر شهید رفتم.
زهرا غفاری همسر دوماهه شهید وحید زمانینیا مات و مبهوت نشسته است، خوب نگاهش میکنم، دختری با هزار آرزو که به جوانی «بله» گفته تا یک زندگی را شروع کند و هنوز به خانه بخت نرفته عزادار دامادش شده است.
انگشتر نامزدی و حلقه ازدواجش را به دست دارد و مادام با انگشترها بازی میکند، به نظرم این جوری سعی میکند داغ دلش را کمی آرام کند، نزدیک میشوم و تسلیت میگویم: «زهرا جان امکان صحبت دارید؟» چند نفس عمیق میکشد و بغضش را قورت میدهد و میگوید: «تمرکز ندارم، شاید نتوانم جواب دقیقی برای سوالها داشته باشم» برای اینکه هم مزاحمش نشوم و هم دست خالی نباشم، میگویم: «فقط یک سوال، چرا شهید زمانینیا وصیت کرده بود که در جوار این امامزاده دفن شود؟» کمی فکر میکند و میگوید: «وحید عادت نداشت در مورد این مسائل زیاد صحبت کند ولی میدانم که انگار با دوستانش قرار دفن در حرم عبدالعظیم حسنی را گذاشته بودند، یک قرار برای آخرتشان»
وقت نماز میشود و همگی قامت میبندند، بعد از نماز مادر شهید که انگار دل از دنیا بریده بر روی صندلی مینشیند و ذکر میگوید و به محل دفن ته تغاریاش نگاه میکند، کنار مادر شهید مینشینم و بعد از عرض تسلیت از او اجازه گفتوگو میگیرم، برخلاف ظاهر شکستهاش صدایی کامل مصمم و قوی دارد، میگوید: «چی میخواهی بشنوی؟ از چه چیز ته تغاریام برائت بگویم؟» سوالی که از همسر شهید پرسیدم را از مادر این شهید بزرگوار هم میپرسم: «شما میدانستید چرا پسرتان وصیت کرده بود که در این محل دفن شود؟» سرش را چندباری به نشانه تأیید تکان میدهد و میگوید: «آقا وحید به من گفته بود که با همکاران قول و قرار گذاشته بودیم، یعنی وقتی حرف از شهادت میشد رفقای وحید به او گفته بود این امامزاده نزدیک به خانه شما هست، وحید وصیت کن تو را آنجا دفن کنند ولی خب پسرم همیشه به این فکر میکرد که پولی برای خرید قبر در این محل ندارد و همیشه هم میگفت دوست دارم در این صحن دفن شوم اما میدانم که پولی برای این کار ندارم»
مادر شهید لبخندی میزند و میگوید: «به وحید میگفتم اگر قسمتت باشد تو را همان جایی که دوست داری دفن میکنند، ولی وحید با شیطنت میگفت که مادر اگر من را در اینجا دفن کنند نمیتوانی روی قبرم را بشوری و آب و گلاب بیاری، باید برای لمس سنگ قبرم فرشها را بالا بزنی، من هم به او میگفتم اشکال ندارد کنار دوستهای شهیدت در گلزار شهدا چند جای خالی هست تو را آنجا دفن میکنم»
به مادرش میگویم: «شما جوری در مورد محل دفن و حتی شهادت وحید صحبت میکنید انگار میدانستید که او حتماً شهید میشود!» مادر شهید سرش را به عقب خم میکند و میگوید: «نه دخترم، من چنین چیزی را نمیدانستم و حتی از اینکه به این موضوع فکر کنم که فرزندم زودتر از من میرود قلبم درد میگرفت اما خود وحید خیلی جدی و مصمم در این مورد صحبت میکرد و من هم به حرفهایش گوش میدادم»
میگویم: «وحید را ناجوانمردانه به شهادت رساندند و با او جنگی نکردند، این موضوع برایتان سخت نیست؟» میگوید: «از نبودن فرزندم دلم میسوزد ولی این چیزها را (عزت و احترامی که بعد از شهادت به دست آورده است) که میبینم دلم آرام میشود. در دلم میگویم خدایا راضی به رضای تو هستم. تو به من توفیق دادی که این فرزند را به دنیا بیاورم و برای او ۲۷ سال زحمت بکشم، خدا را شکر که فرزندم در راه حق جان خود را از دست داد»
چشمان این مادر خیس شده است، با گوشه چادر چشمهایش را پاک میکند و ادامه میدهد: «دو ماه است برای پسرم شیرینی خوردم و عقد کردم؛ قرار بود وحید به سوریه برود ولی سفرش کنسل شد وقتی که در ایران ماندگار شد تصمیم گرفتم برایش خواستگاری بروم، نظر خودش را پرسیدم، تنها چیزی که گفت این بود که هر جا برای خواستگاری میرویم باید آن دختر بداند که من نمیدانم چه به سر من میآید و چه چیزی برای من پیش میآید.»
این را میگوید و دست عروسش را در دستش میگیرد و ادامه میدهد: «وقتی عروسم خبر شهادت وحید را شنید خیلی بی قراری کرد. بیقراریهایش بی اندازه بود. به عروسم گفتم خواهشی که از تو دارم این است که بی قراری نکن چرا که الان شما همسر شهید هستی و باید به این موضوع افتخار کنی. من خودم خواهر شهید هستم اما مادر شهید شدم و افتخار میکنم.»
پیکر آمد و صدای گریهها و تکبیرها و شعارهایی مثل «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» بلند شد، فرصتی برای ادامه مصاحبه نداشتم، از جایم بلند شدم که با آن مادر خداحافظی کنم و بروم که دستم را گرفت و گفت: «برخی به من گفتند که چرا اجازه دادید وحید برود و زخم زبان زدند ولی گفتم من نمیتوانم جوانم را نگه دارم، اگر این کار را کنم فردا نمیتوانم جواب حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) را بدهم. بچه من ۲۷ سال دارد و عقلش میرسد. الان هم میگویم خدا را شکر! همین»
لحظهای که با او خداحافظی میکردم گفت: «این را هم بگویم تا یادم هست، اگر امثال وحید من بروند باز هم جایگزینش را در کشور داریم. هر چند وطنفروش هم در کشور داریم، ولی امثال وحید خیلی زیاد است. ترامپ برود و هر کاری میخواهد انجام دهد ما دلمان به جوانهایمان گرم است»
نظر شما